سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهای اول ازدواج، شرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان گذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، مجازات سنگینی داشت.
پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین.
شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد وقتی گوش می داد توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
شهید برونسی ,
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب ,
شهدا ,
حضرت زهرا ,
خاک های نرم کوشک ,
بازدید : 53
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|